مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

برف در واپسین روزهای زمستان

بقول یکی تو پست قبل،زمستون زور آخرشو زد! فقط همه جا سفید شده... 

صبح بابام اومد گفت پاشو ببین چه برفیه! منم که دیشب تا 12 داشتم اتاقمو اتاق تکونی می کردم ، از خستگی با صورت چسبیده بودم به بالش.. گفتم باباااااااااااااا! بذار بخوابم! خودمم می دونستم اگه بیدار شم دیگه خوابم نمیبره ... ولی خوب چاره ای نبود، بیدار شده بودم  یعنی بهتره بگم بیدارم کرده بودن! نمی دونم چه صیغه ایه این مامان بابا ها 6 صبحم بیدار شن حس می کنن باید همه رو بیدار کنن و الا روز شروع نمیشه واسشون  

ازونجا که تختمو چسبوندم به پنجره ، پتو پیچ نشستم رو تخت پرده رو زدم کنار و وقتی پنجره رو باز کردم خم شدم و با همچین صحنه ای مواجه شدم :



 خیلی ناراحت درختام.... اونهمه شکوفه الان چی میشه؟!  تازه دیروز بود داشتم به بچه هام

میگفتم داره بهار میشه!!! 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن 1: از وقتی آبان میرفتم پارک واسه ورزش و می دیدم چقدر آدم رو صندلی خوابیدن، وقتی برف و بارون میشه حس عجیبی بهم دست میده...حس قاطی بودن غم و شادی... خنده و گریه... اونا الان کجان؟...

یه گندی میشه مخلوط این حسا که خدا نصیب غول چراق جادو هم نکنه...

حالیا معجزه ی باران را باور کن!


 من پشت شیشه با ، چشمهای بارونی

 منتظر می مونم، تنها تو میدونی

خونه بی تو شده،زندون خاطره

یاد تو میباره، از پشت پنجره



ای تو بهار من، ای تو دلدار من

بی تو خزون شده، آخر کار من

طی شده عمر من ، پشت این پنجره

بغض ابرهای دل، ریخته تو حنجره...


حتما دانلود کنید


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ ن 1: خدایا ... خودت یه کاری کن ...

پ ن 2: امروز هندزفیری گذاشتم گوشم و تو خیابون خوندم...! انقدر چسبید که دلم می خواد همیشه انقدر تنها باشم!

پ ن 3: بهار.. خوش اومدی



   خیابان دیدار شمالی... من و بهار ... 1391/12/15 ساعت 7:10 صبح بارونی


و عشق...تنها عشق.... مرا کشاند به بابل!

بالاخره به عشقم رسیدم...

وقتی می خواستم برم پیشش داشتم از ذوق میمردم! تمام راه داشتم فکر می کردم چیکار کنم! چطور از لحظه لحظش استفاده کنم... از طرفی هم ناراحت بودم که بعد 1 ساعت باز باید از هم جدا شیم... بازم جدایی.. بازم دوری.. بازم صبر...

9 ماه بود همدیگرو ندیده بودیم ولی من تمام این 9 ماه کارم این بود به عکساش که تنها چیزی بود که برام مونده نگاه کنم و حسرت اون روزایی که هروقت دلم می خواست می تونستم برم و ببینمشو بخورم...

دیدمش... و اون لحظه ها رو باهاش زندگی کردم!


ادامه مطلب ...