مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

این یه بازیه...



این گل رو روز تولدم واسه خودم خریدم...

خیلی وقته دیگه گل نمیده... خدایا اون قدی که من نگران گل هامم تو هم نگران من هستی؟

میبینی خیلی وقته پژمردم؟ تو که تو قلبمی میبینی چقدر سرد شده؟

واقعا هستی؟

خدای خوبم؟ خدای خوشگلم؟

من گذاشتم رفتم... تو چرا خبری ازت نیست...


نظرات 6 + ارسال نظر
مهدی جمعه 5 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 11:31 ق.ظ

چجوری ممکنه که خدا توی قلبت باشه ولی قلبت سرد باشه؟
حتما اشتباه می کنی
خدا توی قلبت شاید که نیست

شاید...
باید بررسی کنم :)

پرنده دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:31 ب.ظ

میدونی چرا ما آدم ها ببعضی اوقات به جایی می رسیم که دیگه حرف آروممون نمی کنه؟چون نمی خوایم.
خودمون نمی خوایم که حرف رو بشنویم ، به قول معروف خودمون نمی خوایم از خواب بیدار بشیم.
دیگه زمین و زمان و خدا و پیغمبر هم توی این مرحله کاری از دستشون بر نمیاد.
اگه احساس خستگی می کنی ، اگه سردته
نذار این حس و این سرما پژمردت بکنه .
دست یاری کسایی که دوستت دارن و تنها کاری که از دستشون بر میاد یعنی حرف زدن رو ازشون قبول کن.
کنار نکش ، خودت رو تنها نکن.
به خدا بگو با توام ، با من باش.
به خدا بگو من رو به غیر خودت به کسی واگذار نکن.
بهش بگو خدایا گوشهام رو باز کن برای شنیدنی ها و چشمام رو باز کن برای دیدنی ها.
بهش بگو خدایا هر چی که بهم بدی ، هر چی که ازم بگیری باز بندتم بندگیم رو بپذیر.
خدا نیازمند این حرفای تو نیست اما عاشق این حرفاست چون زمانی این حرفا از زبون بنده ای خارج می شه که اون بنده دلش ذوب شده باشه.
با باور این حرفا سردیه قلبت رو گرم کن.
اتفاق های این دنیا همه گذرا هستن و فراموش شدنی تنها چیز ماندنی برداشت محصول توست .
قوی باش ، قوی باش ، قوی باش.
آی مشکلات من از شما قوی ترم.
این سالها از خدا عمر گرفتم ، درس گرفتم
تا الان با شما مبارزه کنم.
خدا پشت و پناهت باشه.
من ناصح نیستم ، کار خدا بود که الان پیدات کنم.

باور اینکه الان پیدام کردید سخته... چون حرفاتون دقیقا چیزایی بود که می شنوم و باید بشنوم...
در هر صورت ممنونم هم از شما هم از خدا...

فالگیر شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:40 ب.ظ

سلام مهندش!
یعنی دائم التعطیلید؟! بابا اینکه بده![نیشخند]
آخه یه عالمه فولدر با پسوندهای ناشناخته که حسرت دیدن نداره که شمام اینقدر دو دستی چسبیدید بهش![چشمک]
واما منظمیتون تو چش دشمناتون و فرق سر بدخواهاتون.

farshad پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:44 ب.ظ

یاد داستان کوتاهی افتادم که استاد زبانمون تعریف میکرد...
میگفت یکی از ابنا بشر با خدا داشت صحبت میکرد...به خدا گفت :"اخه چرا هیچ وقت هوامو نداشتی"..
خدا بهش یک راه رو نشون داد..که توش دو تا رد پا بود..بهش گفت :"بنده من این مسیر زندگیته اون رد پاهایی که میبینی یکیش مال توست یکیش مال من...من همیشه باهات بودم"..
بنده یکم دقت کرد دید بعضی جاها یک رد پا بیشتر نمیشه...با اعتراض رو کرد به خدا گفت:"خدایا ...پس اون جاهایی که یک رد پاست چی؟..اونوقت ها کجا بودی"..
خدا باآرامش خداییش میگه که :"بنده من..اون ها رد پاها ما منه...من تو رو روی دوشم حمل میکردم تا تو به زحمت نیفتی.."..
این داستان خیلی حرف داره...از سال دوم راهنمایی من توی ذهنم دارمش..

بارها شنیدم...
گاهی دیگه آدم به جایی میرسه که حرف آرومش نمی کنه

را ش چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:42 ب.ظ

عجب هدیه ای...
خب مهسا جان شاید ی فصلای خاصی گل میده مثلا بهار و پاییز...برو از همونی که خریدی بپرس راهنماییت می کنه
من متوجه ارتباط عنوان و متن این پست نشدم؟!!!...
راستی تم جیمیل منم سبزه(دقت تا این حد)

شاید :)
منظورم اینه ابن یه بازیه بین خدا و بنده خدا که هربار یکی میره قایم میشه تا اون یکی بیاد پیداش کنه :)
جیگر دقتت! :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد