مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

ماجراهای مهسا و کتابخانه

تو کتابخونه نشستم. پره از بچه های پیش دانشگاهی و انقدر سن ها بخاطر آرایش و نوع لباس پوشیدن بالا میزنه که اختلاف سنی چندانی باهاشون حس نمی کنم. یکی از دختر ها که وارد شد انگار بقیه امام و پیشواشون رو دیده باشن ، دورشو گرفتن و شروع کردن خم و راست شدن. طرف گوشهاشو از مقنعه انداخته بیرون و با هیکل درشتش به نوچه ها رخصت میده که بشینن سر جاشون و از بخت بد من بین اینهمه بدبخت امتحان دار ، صاف میاد میشینه جلوم! ...

سنش کمه ولی هیکلی، از مچ دست تا آرنج که آستینش رو بالا زده پر رد چاقو ، به قولی دستشو خط خطی کرده... یه کولی رو پشتشه که فکر کنم من توش جا شم!تقریبا نیم ساعتی طول میکشه تا بار و بندیلشو ازون تو بیاره بیرون...یه کتاب زبان و یه کتاب دین و دانش و بقیه تجهیزات که عبارت اند از شیر کاکائو! آلوچه، نصف کیک خامه ای تولد تو یه ظرف، ساندویچ کالباس(بوش میاد) ، بیسکوئیت ، فلاکس ، یه ماگ باب اسفنجی گنده و یسری خورد ریز...

همه رو چید کنار دستش و شروع کرد به خوردن و خوردن و گاهی خوندن.... البته خدا رو شکر اول شیرکاکائوشو خواست بخوره که ریخت و خیال من راحت شد و تونستم با تمرکز درس بخونم ...

ولی کرم هایی که میریخت و شیطنت هاش منو یاد پیش دانشگاهی انداخت که اگه الان کم می خندم، جاش اون دوران زمانی یادم نیست که نخندیده باشم...بارها کف حیاط خوابیدم و غش غش ریسه رفتم از خنده...بارها تو نمازخونه از خنده نمازم شکست....بارها دل درد گرفتم از خنده و کارم به آبخوری کشید ... بارها از ترس اینکه پخ بزنم زیر خنده (بلد نیستم آروم بخندم) ناخن دستمو به کف دستم فشار دادم که صدام در نیاد...

چقدر خوش بود اون دوران و اصلا هم فکر نکنید دارم از خوندن 234 صفحه مطلب "مدیریت دانش" فرار می کنم که این چیزارو نوشتم!!!

Shy Icon


پ ن 1)  اومد از فلاکسش آب بخوره، لیوانش کج شد ریخت رو میز من .... بنده خدا سرخ و سفید شد ...پاشد با مانتوش آب رو خشک کرد و لپ تاپمو با مقنعش پاک کرد... منم به طلافی کاری که با نوچه هاش کرد گذاشتم قشنگگگگگ تمیز کنه بعد ابرومو انداختم بالا و با یه نگاه بهش رخصت دادم که بشینه سر جاش و اون هم اطاعت کرد :) ( قدرت چیز کثیف و خوبیه ، مثل پول!)

High Icon

پ ن 2) وقتی شیرکاکائوش ریخت فکر کردم تقصیر چش و چال منه ولی وقتی آب فلاکس و بیسکویتشم ریخت، فهمیدم مشکل از دست و پای کج اونه...

You seem to be serious Icon

پ ن 3) اگه این فرد هرروز بیاد کتابخونه و هرروز بخواد انقدر بخوره، حساب کنید پول تو جیبی وی و رتبه کنکورش را؟!

Z z z Icon

 

نظرات 4 + ارسال نظر
را ش دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:29 ب.ظ

من هم بخاطر همین داستانا زیاد نمیرم کتابخونه چون حواسم پرت میشه...البته جزوه و کتابای ما فیزیکی نیست و با لپ تاپ هم بعید میدونم مارو راه بدن
تازه...دیده بودم که ی نفر پاسور میاره و به شغل مقدس فالگیری مشغوله(احتمالا ابزار های دیگه هم داشت که من ندیدم
به هر حال برات آرزوی موفقیت می کنم...راستی حواست باشه بخاطر درس خوندن توی این کتابخونه معتاد و الکلی و خط خطی نشی

کتابخونه خیلی خوبه به شرطی که نزدیک کنکور نباشه... من رو که چندبار تاحالا نجات داده
منم با لپ تاپ درس میخونم. اصن کتابخونه ها میزای مخصوص واسه کار با لپ تاپ دارن. نه بابا اینجا خیلی خوف نیست! این دختره هم استثنا بود. اینجا اوج خلافش یه رژ قرمز زدن و عشوه شتری اومدن واسه هم کلاسی هاشونه
چشم فقط مواد خوب سراغ داشتی بهم بگوووو خماااااارم

فالگیر شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:14 ب.ظ

اسمم رو یادم رفت بنویسم.بعد گفتم ببینم هوش تون می تونه از پس کلمات و جملاتم نویسندش رو بشناسه یا نه که دیدم هوش باهوشی دارید خوشبختانه.
اما شما هم ظاهرا عادت دارید جملات طنزانه ما رو تیکه و کنایه تشخیص بدید.عموم دخترها اینجورین یا شما و خاله زای ما اینجورید!؟حالا خوبه یه گونی نیشخندم گذاشتم پشتش این جوری شد! :)) متلک چیه اشاره به فصل مقدس امتحانات بود.
فرض کنید خاله زامون این جمله رو نمی خونه(جمله تشخیص فضول سنج )

لازم نبود باهوشی رو بسنجید کافی بود کم هوشی رو ملاک قرار بدید چون بعیده کسی شمارو از رو نوشته هاتون نشناسه
دفعه بعد هوش من رو جور سخت تری بسنجید :)
البته شما که خودتتون احیانا استادید تو این زمینه ولی واسه کساییکه نمی دونن باید بگم که عموم دخترها طول می کشه تا فرق شوخی و جدی حرف آقایون رو متوجه شن . بعدم خوب من تاحالا نشنیده بودم به فصل مقدس امتحانات که باعث شده من از 3 نصفه شب پاشم درس بخونم رو بهش میگن "مملکت ما در امتحانه،عمه ی مغز ها رو به فنایه"
با فرض اینکه خاله زاتون اینو نمی خونه باید بگم ایشون چون بسیار با ادب و متشخص هستن احتمالا دلیلی نمی بینن که باهاشون شوخی کنید وگرنه فوق العاده باهوش و زیرک هستن
(هدی بعدا جبران کن! )

[ بدون نام ] جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:51 ق.ظ

سلام.
روایت جالبی بود.
اینجور آدمها همیشه تو کتابخونه ها پیدا میشن.یه گله سر و صدا باخودش داره اینور اونور میکنه کافیه به سکوت بخورن دیگه واقعا رومخی هستند.
من بخوان تو بخوان او بخوانه، مملکت ما در امتحانه،عمه ی مغز ها رو به فنایه. :)))

سلام
جناب فالگیر تشریف دارید آیا؟
الان این جمله آخر متلک بود؟

محمدرضا پنج‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:23 ب.ظ http://mamreza.blogsky.com

سلام.
جناب عالی هم که انگار بدت نیومده سوِژه فرار از درس پیدا کنی

سلام
گویا سوژه بدش نمیاد من از درس فرار کنم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد