مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

نمی‌میرد دلی کز عشق می‌گوید

6 سال پیش ...

14 مهر 1387 ... راهروی سایت صنایع ... وقتی از دور دیدمت فکر نمی کردم این آدمی که دارم میرم سمتش به زودی میشه تمام زندگیم ... تمام مهرم  ... 

یاعلی گفتیم ... بارها با خودم گفتم که این راه سخته و من کم طاقت ، ولی وایسادم ... چون ایمان داشتم به اون آرامش قلبی ... به اون راهی که هردو آرزوشو داریم ... ایمان داشتم به ساخته شدنمون ... به اون حس قوی ای که ما رو کشوند سمت هم!

چند ساعت ، روز ، ماه ، سال ؟ تو یادته؟ تو میدونی؟ برای من شده همه عمرم ... شده اون نقطه عطفی که براش به دنیا اومدم ... شده مرکز دایره زندگیم ... که از گردش بی هدف دور این محیط دایره خلاص شدم ... که فهمیدم مرکزی هست و وحدتی ... که چقدر قشنگه باهم چرخیدن و دایره هامون رو یکی کردن... 

چندسال واسه همدیگه شدیم مرکز ... هدفمون از بودن، از پیشرفت ، از نفس کشیدن ... و این وسط من و تو هی دور شدیم و نزدیک، هی کش اومدیم و ول شدیم ... هی اشتباه هی اشتباه هی اشتباه ... و نمی فهمیدم چرا؟! مشکل کار کجاست؟!

خدا شد مرهم همه خستگیا ... خدا شد شاهد اشکام ... خدا شد کیسه بکس عصبانیت هام ... 

و تو همیشه آرومم میکردی که اون خوبه ... بدی از ماست ... آروم باش و گوش کن چی می خواد بگه ...

راست میگفتی ... گاهی میشنیدم حرفاشو ... ولی شنیدنش درد داشت ... چون شکستن درد داره و باید فرو ریخت برای ساخت بنایی جدید! ولی اگه فرو میریختم و تو دیگه پیشم نبودی؟ اگه نبودی که منو بسازی؟ اگه نمی شد؟ اگه اگه اگه....

این اگه های لعنتی که منو بارها تا لب مرز نابودی برد ... این اگه های لعنتی که منو عصبی کرد ... شادیمونو گرفت...

آره ... یجورایی شدیم ترمز زندگی هم ... ولی بهم گره خوردیم! باید چیکار می کردیم؟

مثل دوتا بچه که دیگه تمام گریه هاشون رو کردن ، خودشونو به در و دیوار زدن و دیگه نای رو پا ایستادن هم ندارن از خودمون گذشتیم ... از همدیگه گذشتیم ... برای خدا شدیم! تو اوج ناتوانیه انسان ،حضور خدا پررنگ ترین حالت خودش رو داره!

آره! شدیم برای اون مرکز! خدا اون مرکز بود ! وحدت ما از اون بود ... 

اونجا بود به جواب این سوالم رسیدم که چطور دو تا بال میتونن پرواز کنن وقتی وحدت  و بدنه مشترکی بینشون نیست؟! اونجا بود فهمیدم چطور باید بشیم دو بال واسه پرواز ... اون نقطه اشتراک کجاست ... که چرا و چطور من و تو باید ما شیم... اونجا بود که از حرف به عمل رسیدیم ...

اونجا بود که خراب شدیم ... ساکت شدیم ... و خدا کمک کرد دونه دونه وجودمون رو خودمون دست تنها بسازیم ... اونجا بود که فهمیدم چرا باید دور میشدیم ... چون باید خودمون ساختن رو یاد می گرفتیم ... حالا میشه بهم تکیه داد!

گذشته ما از طلاست ... گذشته ما همون تیکه های طلاییه که از لجن کشیدیم بیرون ... گذشته مارو ساخت




و حال ... و حال ... و حااااال که همه آرزوی ما بود داره به واقعیت تبدیل میشه ... حال داره میشه وصال ... و من چقدررر دوست دارم تو حال بمونم ... چقدر دوست دارم بیخیال از آینده یه گوشه دنج بشینیم و انقدر نگات کنم تا باورم شه خود خودتی که  جلوم نشستی ... خود تویی که لبخند خدا رو تو چهرت میبینم ... خود تو که افتخار می کنم به وجودت ... به روح بزرگت!


زندگی ... میخوام تو لحظه لحظت غرق شم ... می خوام بو بکشم ... مزه کنم ... ببینم ... زندگیییی کنم لحظه هاتو

می خوام باور کنم اون روزها تموم شده ... می خوام مطمین شم بیدارم

... دیگه بسه خواب بد دیدن ...



پ ن 1: یک خط از این نوشته حذف شد ... نه واسه اینکه خلافش بهم ثابت شده باشه، نه! نیازه زمان بگذره ... شاید یکروز این یک خط شد چندین صفحه و ازش نوشتم

پ ن 2: 9 مرداد 1393 مهر ما با محرمیت ابدی شد ... تا این روز باید صبر می کردیم ... صبر ... فقط 3 حرفه ولی اونقدر سنگین و بزرگ که گاهی کمر آدم زیرش بارها میشکنه ... 

پ ن 3: پروردگارا ما را تسلیم فرمان خود قرار ده و از نسل ما امتى فرمانبردار خود پدید آر و آداب دینى ما را به ما نشان ده و بر ما ببخشاى که تویى توبه‏پذیر مهربان (128بقره) 




نظرات 9 + ارسال نظر
را ش یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:57 ب.ظ

دوباره تبریک میگم بهت و براتون بهترین ها رو آرزو می کنم

راستی دیروز یهو ذوق زده شدم یادم رفت بگم...مهساااا من شیرینی(شام) میخواماااااا

اینجور مواقع یه بزرگتری هست که میگه شما کادوتو بده تا ما شیرینیشو بدیم :))
باشه چشم! شامم میدیم ... البته میدونیکه ما شام سالاد میخوریم؟

مهمان افتخاری شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 09:39 ب.ظ

اوووولللل از همه به محسن تبریک می گم؛ خیلی زیاد.
بعد به پدر و مادر هر دوتون.
تو هم.. خب.. خسته نباشی..

انقدر اون ناباوری نشستن خود حقیقی اش، جلوی روت.. قشنگه و عمیــــــــــــــــــــــــق... که حد نداره.
خیلی برات خوشحالم. :* :* :*

فقط.. یه سوال شبه فلسفی:
از الان به بعد.. شماره محسن به چه اسمی توی گوشیت سیوه؟

امروز عصر که از شرکت زدم بیرون.. تا یه جاهایی از مسیر رو که با یکی از همکارا بودم.. از اون جا به بعدش.. همه ی اون چند سال اومد جلوی روم.. از باکس لپ تاپ سایت کامپیوتر و صحبت های مجله ای تون.. تا جلسه اول پیشرفته و صندلی خالی جا گرفته شده برای تو و تویی که با هوو رفته بودی امام زاده قاسم.. تا اون سری که یادگاری های به جامونده از کارتون های آبمیوه و کادو ها رو ریختن توی یه جعبه و تحویل آژانس.. تا استرس های عمل چشم.. سینمای سه تایی با طمع اولویه.. اون شب آرزو های سال آخر.. خرداد 91.. که فکر می کردی چون دل منو شکوندی، روز بعدش شست مبارک...

همه ی تلخی های دیروز را به دستان باد فراموشی بسپار.. جام این مهر، گوارای وجودت؛ ای عزیز.

شما خانم مهمان افتخاری، تا اطلاع ثانوی با من صحبت نکن که از دستت بدجوری ناراحتم

فالگیر شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:25 ب.ظ

سلام
ظاهرا همه عوامل موجود نشون میده شما در روز فردی از ماه فرد در سالی فرد یه اتفاق بزرگی براتون افتاد اونم خداحافظی رسمی و اسمی شما از دنیای مجردی و ورود به دنیای جدید متاهلی. به سلامتی و میمنت و خوشکامی.خوش بخت باشید

علیک سلام جناب فالگیر
دلیل اینهمه علاقه شما به زوج و فرد بودن رو متوجه نمیشم ولی طبق کامنت تولدم که برام نوشتید "این از فرد به زوج شدنتون هم مبارک.سالهای زوج بیشتری رو ببینید. امیدواریم پشت سنی که به سالی زوج رسیده از دل ماهی زوج و روزی زوج چیز خوبی دربیاد.باشد صاحب افلاک هم چشم و نظری به این اعداد داشته باش" دقیقا برعکس شد
ممنون ممنون ممنون
ان شاالله برای همه مجرد های عزیز هرچه زودتر مقدمات زوجیت فراهم بشه از جمله شما
از شما حرکت از خدا برکت

محسن شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:18 ق.ظ

ماه رویی دوش بر فرقم نشست
از جلالش هیبت عالم شکست
گفت این ماه من است یا ماه او
در جوار حرم او نتوان نشست

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد