مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

توکل .. توکل.. توکل

امروز سر کلاس تماما بحث بود و بحث... و من فقط گوش بودمو گوش...

از کوروش کبیر و ویس و رامین و شاهنامه فردوسی و ایرج میرزا و شعر حجابش بگییییر تا سخن پربار آقایی (...) که گفتن عکس مرغ باعث تحریک میشه، چاپ نکنید...!

از فرهنگی که داشتیم و فقر الانمون

از داشته هامون که الان شده نداشته ها

سرم درد میکنه.. از چند شب پیش که مستند " آرمیتا مثل پری" رو دیدم سرم داره میترکه... دلم به حال اون بچه میسوزه... اولین بار عکس پدرشو توی دانشگاه خواجه نصیر دیدم. خشکم زد! نه به عنوان یه ایرانی، به عنوان یک انسان گریه کردم واسه زن و بچه ای که شاهد صحنه ترور بودن. ولی اون شب بعد دیدن اون مستند مزخرف دلم می خواست به حال خودم گریه کنم نه به عنوان یه انسان، به عنوان یه ایرانی که احمق فرض شدم! دلم می خواست برم و از اون بچه عذرخواهی کنم... که اگه وقتی بزرگ شدی و عقلت دست اون کارگردان دیوانه و مادرت نبود، و این مستند و دیدی و خجالت کشیدی از چیزی که نبودی ولی خواستن از یه بچه 4 5 ساله بسازن، من معذرت می خوام... که ببخش بجای پدرت کس دیگه ای واست سمبل شد.  

ببخش که تورو بی شعور فرض کردن، منو بی شعور فرض کردن و کل مردم رو بی شعور فرض کردن...

اولش گفتم بیا، باز یکی مرد و شروع کردن ازش اسوه ساختن ولی دیدم نه!!!! اوضاع خرابتر از قبل شده، یکی مرده و اونو بهونه کردن که یکی دیگه رو امام کنن! آخه چرا حاضر شدید به این وضع؟ من چطور بگم شما ولی فقیهید؟ میدونید اون شب چقدر جلوی جمعی که پای تلویزیون بودیم خجالت کشیدم؟ و شب بخیرم از روی شرم بود نه خواب! میدونید...؟! جدی اینارو میبینید...؟!

دلم میخواد داد بزنم " داریم کجا میریم؟ " آخه چرا فکر میکنن مشکل مردم نداشتن یه سمبله شبیه حضرت علی؟ چرا فکر میکنن فقر ایران، نه مادی، از زنها و حجابشونه؟ چرا فکر میکنید اجازه دارید آبروی یه دختر رو ببرید و روی زمین بکشیدش و بخاطر مانتوش بهش فاحشه بگید تا سوار ون شه و بری به حاج آقاتون بگی " حاج آقا امروز 20 تا نجاست رو دستگیر کردم، از ما راضی باشید حاج آقا" ! چرا قدرت دست یکسری آدمه که دلم می خواد فحش بدم ولی حیفه دهنمه نه اونا... 

نمیشه حرص نخورد...

انقدر تو لجن گیر کردیم که نمی دونم جای حرص خوردن چه تغییری میتونم ایجاد کنم... خودم درست برخورد کنم، بخدا نمیشه... مردمو گرگ کردن، حروم خوری رو عرف کردن، چاپلوسی رو از واجبات کردن، دروغگویی رو از نون شب واجب تر کردن.. و حرص می خورم که همه اینا کنار اون نماز و روزه و جای مهر سوزونده شده رو پیشونیشونه...

داره گند می خوره به اعتقاداتم... 

کتابامو شبا ورق میزنم... نمیدونم چطور میشه این حرفای قشنگو عملی کرد...

تنها کاری که از دستم برمیاد سفت چسبیدن به خودمو باوراییه که داشتم...البته اگه بشه! 

و من تازه 22 سالمه!

خدایا خودت بخیر بگذرون...

لطفا دستمو ول نکن ...

امروز وقتی داشتم یسنا رو می خوابوندم اتفاقای جالبی افتاد...

وقتی گذاشتمش رو پام چون خیلی دست و پا میزنه مجبور شدم دستشو بگیرم که با تکوناش بیدار نشه... فکر کردم خوابیده دیگه ، واسه همین دستمو برداشتم ولی یهو دستاش رفت هوا و خورد به چشمشو بیدار شد... دوباره پامو تکون دادمو پیش پیش لا لا خوندم که با دستای بسته بخوابه و یکم بعد دستمو برداشتم ولی طفلی انقدر گرفته بودمش که با اینکه دستمو برداشتم همون طوری خودشو سفت گرفته بود و تکون نمی خورد.. که دوباره یکم بعد دستش رفت هوا....

دوباره پیش پیش لالا و خوابوندمش و این بار یکم که خوابش سنگین شد کنترل تلویزیون رو گذاشتم رو دستاش... اون کوچولوی نازنینم که شرطی شده بود به هوای اینکه خاله دستاش روی دستامه خوابید.. یکم بعد که خسته شد یهو زورشو جمع کرد و دستاشو یهو آورد بالا که دید ای دل غافل! خاله چقدر دستاش سبک بودااا....


خدایا منو ببخش ولی حس کردم من یسنای 3 ماهم و تو خاله 22 ساله...

که بعضی وقتا انقدر منو سفت گرفتی که حس میکنم اومدی نشستی رو حلقم که نفسم بالا نیاد ولی نگو این محبته... بعضی وقتا هم که بیخیالم میشی من شرطی شده فکر می کنم هنوز رو حلقمی و داری با بدجنسی زجرم میدی ولی نگو من دارم  داوطلبانه نفس نمی کشم و هی بهت چشم غره میرم که اگه جرئت داری ولم کن... بعد که میبینم دیگه واقعا دارم خفه میشم دادم میره هوااااا که میبینم اوا چه خودآزار بودم من! 

و تو تمام مدت داشتی مظلومانه نگام می کردی...!

بعضی وقتا هم انقدررر دلتنگ دستات میشم که نمی تونم از هیچ لحظه ای لذت ببرم...


من تو این 3-4 سال اخیر بارها و بارها تمام این حالات رو چشیدم و اینا یعنی من همش در حال کلنجار رفتنم تا لذت بردن...


اینا رو گفتم که اولا بابت یسنا که از نگاه کردن بهش سیر نمیشم ازت تشکر کنم و بعد عذرخواهی کنم که اکثر اوقات یادم میره چقدر واسه فهمیدن دلیل کارهات به قول آوا گوجولوم...


البته زیاد خوشحال نشو چون با این وضع روحی ای که من دارم بعید نیست دوباره چند روز دیگه چشم غره هام شروع بشه و دادم بره هوا.. البته تقصیر خودتم هست اگه آدم بودی میدیدی خیلی سخته آدم بفهمه کارات همه محبته.. البته شایدم هیچ وقت نفهمه...


خلاصه که عاشقتم...


"یا لطیف ، ارحم عبدک ضعیف"


رجب ماه خداست

بعد از مدت ها به خدا وقت دادم بشینه باهام صحبت کنه... ازم خواست آرزو کنم. اصرار اصراااار که بنده من آرزو کن که تا چشم برهم گذاری برآورده اش کنم!

"خدایا با من روراست باش... تا حالا چندبار گفتم این شما گفتی نه اون! گفتم نمی خوام گفتی بخواه! گفتم زوره؟ سکوت کردی!

دیگه با چه امیدی آرزو کنم وقتی تا خواسته ای به ذهنم میاد هزار تا اما و اگر پشتش صف میکشه تو سرم و آخرم پشیمونم میکنه از گفتنش بهت...چقدر بگم تو می دونی من نمی دونم ، چقدر بگم هرچی تو بگی هرچی تو بخوای چون تو میدونی خیر من تو چیه نه خودم... آخه چی بگم به شماااااااا وقتی دلم خونه از آرزو برآورده کردنات! چقدر زجه زدم چقدر دعا کردم! نگو که همش یادت رفته!! "

خدا سکوت کرد. و من هرچی سعی میکردم حرفای سکوتشو بشنوم عاجزتر میشدم. آخه این بازی منو خداست... اون سکوت کنه و من سعی کنم بشنوم حرف حسابش چیه... دوباره قلبم درد گرفت! میدونستم دارم چرت میگم و بازم با چرت گفتن هام اذیتش کردم...

ناراحت شدم.. زیاده روی کرده بودم ، ولی اون طوری نبود تا بوسش کنم، بغلش کنم ، بگم منو ببخش، نمی خواستم ناراحتت کنم...

"وضو گرفتم... وضو آماده شدن واسه جلو رفتن و بخشیده شدنه"

"نماز خوندم... نماز بغل کردن و آرامش گرفتنه"

"گریه کردم... گریه بوسیدن و عذر خواستنه"

" نمی خواستم ناراحتت کنم . تو که از دلم خبر داری ، به خودت قسم دوست دارم"

و اون حتی مهربون تر و دل پاک تر از بچه هاست...

"آرزو کن. مهسا آرزو کن که آرزو منو به تو نزدیک میکنه ، نزار ازت دور شم..."

منو به گریه انداخت... خدا سکوت کرد.

همیشه من بودم که می خواستم و میدونستم ممکنه دیگه روزی نیاد که جامون عوض شه و خدا اینطور با من باشه..

چی بگم؟ چی بخوام؟

"..."

"...."

" ؟! "

"

خدا خندید ، منم خندیدم ...

خدا بوسید ، منم بوسیدم ...

موقع رفتن فرشته ها که مات و مبهوت این گفتگو شده بودن،  با چشای گردشده داشتن جمع می کردن برن که یکیشون اومد کنارم نشست و گفت : " به فرمان خدا تا صبح آمین گوی آرزوهایت میشوم "  

و من دیگه چیزی برای خودم نمی خواستم... تا صبح دعا گوی همه عزیزانمم...