مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

از مهسا به آسمون... به گوش باش!

زیر آفتاب گرم اردیبهشت رو چمنهای تازه دراز کشیده بودم...

بوی تازگی به وجدم آورده بود.

صدای آب مست و آرومم کرده بود.

همین جوری که چشام از زور خواب داشت میرفت دستمو دراز کردمو با یکم نشونه گیری خورشید رو سفت تو مشتم گرفتم!

خودم از کارم خندم گرفت!

بخواب بچه! تو کجا این غلطا کجا؟!

...

چشامو که باز کردم اولین چیزی که همیشه انتطارمو میکشه ،همون سر درد همیشگی اومد سراغم.

همون اتاق تاریک ،همون دلواپسی ، همون آسمون بی خورشید!

وای نکنه واقعا خورشید رو له کردم؟!

اگه من لهش کردم پس چرا جای دستم، دلم سوخته؟

چرا قلبم درد میکنه؟

...

هیچ وقت فکر نمی کردم آسمون انقدر نزدیک باشه!

...

اون خواب بود؟ این خوابه؟ بعدی خوابه؟

...

ببار دیگه آسمون! خستم کردی! بارونو نگه داشتی واسه چی؟ واسه کی؟

 جاش که خوب نمیشه ببار لااقل یه صدای جیززز بده جیگرمون..جیگرشون..جیگرِ..هرکی خنک شه!

یکاری نکن ماهتم له کنم..

تهدیدم جدی بود، خود دانی... 

اعتماد

خیلی ذهنم درگیره... 

یه سوال داشت دیوونم میکرد، اینکه چطور امام حسین یکبار به خدا نگفت چرا؟ در صورتی که من هزار بار جای امام حسین گفتم خدایا چرا؟ چرا انبیا و اماما که انقدر برات عزیزن اذیت شدن؟ 

چرا امام حسین و یارانش باید تشنه شهید شن؟ چرا حضرت زینب باید سر بریده برادرشو رو نیزه ببینه؟ مگه درد مرگ برادر برای خواهر کم درددیه که  باید به چشم کشته شدن بچه های خودش و برادرش رو هم ببینه؟ مگه کم دردیه جلوی چشم آدم تیر به گردن یه نوزاد یک روزه بخوره؟ چه برسه به اینکه اون پاره تنت باشه! بچه حسین باشه!!  

اینا رو حالا هضم کنم اینو چطوری قبول کنم که پوشش از سر زن مسلمون گرفتن اونم چه زنی؟! زینب... 

شاید واسه من که حجابم تعریفی نداره زجر بزرگی نباشه مخصوصا بعد اونهمه اتفاق غمناک ولی یادم هست که خوندم حضرت فاطمه (س) گفتند تا لحظه مرگ چیزی بیشتر از این عذابم نداد که "نامحرمی" به من سیلی زد!!! پس همین کم عذابی نبود...  

کلم داغ میکنه وقتی به این فکر میکنم خداهم اونجا بوده... همه اینا رو دیده... 

ادامه مطلب ...

یا حسین...

 هاااا... چقدر سرده! 

چند سال بود شبای تاسوعا،عاشورا،شام غریبان یه حس خاص داشتم... 

محرم برام یه حال و هوای دیگه داشت... عشق میکردم کفشای عزادارای حسینی رو جفت کنم، تو سینی خاک بریزم بچه ها دورش جمع شن شمعاشونو روشن کنن... 

 هاااا...

وقتی هیئتو جارو میکردم همش تو ذهنم اسم اونایی که دستشون ازین دنیا کوتاست رو مرور میکردم... " خدایا ثوابش برسه به روح بی بی، مامان جون، حاج درویش،دایی علی، عمو محمد،مامان صدف،داداش الماس،خانم قدیری...." چقدر یادم بود امسال استاد بختیاری هم اضافه کنم.... 

هااا... 

چند سال بود دیگه زور نمیزدم گریه کنم واسه حسین... به یاد اینکه" هر کس قطره ای اشک بریزد برای حسین آنگاه...! " اشک میریختم چون جیگرم میسوخت...  زینب ، وای که چه عظمت و صبری داره! 

هااا...

چند سال بود یه درخت پر برکت به چه عظمت سایه رو خونمون انداخته بود... ولی امسال جای همه اینکارا من نشستم تو اتاقم.. کتاب شبکه کنار دستم و اشک تو چشام وول میخوره و دل دل میکنه که بریزه؟ یا نریزه؟.... 

دلم میخواست خونه داشتم، همراه داشتم، نمیذاشتم هیئت بخوابه... 

هااا... 

دلم میخواست الان غذا هم میزدم و جای همه سر دیگ دعا میکردم... همش میگفتم خدا بیاد یروزی که اتنا هم غذای فیریزری این شب رو نخوره و خودش سفره بندازه...  

هاااا...

365 روز سال دور خودمون الکی الکی میگردیم، خدایا من رو سیاهی کردم که دیگه لیاقت انجام این کارارو ندارم؟!  

خواستم 3 روز تواین حال و هوا غرق شم ولی گویا تو دریای مسخره ای که واسه اب بازی رفتم توش دارم خفه میشم... قرارمون این نبود... 

هاااا...

هااا...یا حسین... هااا... چند سال بود فکر میکردم فهمیدمت ولی الان فهمیدم که همش کشک بود... همه حرفام بهونست...  

بزار دلم به جفت کردن کفشا خوش باشه... 

بازم محرم اومد و میره و من فقط زل زدم به شیشه.... 

 

هااااااا... چه شب تاریکی... بخار رو شیشه مرسی که به حرفام گوش دادی... 

توهم مثل همه زود محو میشی... فرقش اینه دهنت بستست و آدم میتونه دل سیر باهات حرف بزنه   

هاااا... بسه دیگه، نفسم گرفت.... 

آسمون.. ببار دیگه... این شبا باید بباری! اگه بخوای میتونی به حال منم بباری... 

منتظرتم 

 

یا لطیف، ارحم عبدک ضعیف