مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

هرکه منظور خود از غیر خدا می طلبد، چون گداییست که حاجت ز گدا می طلبد



دلم میخواد سرمو بذارم روی میز ... دلم میخواد خستگیمو پنهون نکنم ... دلم میخواد نگرانیهامو بریزم رو کاغذ و همه بفهمن چرا هرروز زیر چشام گود تر از دیروزه... دلم میخواد پنهون نکنم ترس هامو حتی اگه بگن خودشو باخته ...

مطمئنم بابام خوب میشه ولی این روزا من رو زیادی درگیر مرگ کرده ...  اون روزی که میمیرم .. اون روزی که میمیره ... اون روزی که دیگه نیستیم.. وای 

خیلی وابستم به آدمها ... خیلی وابستم به این دنیا... من غرق این دنیام ... مثل کبک سرمو کردم تو برف این دنیا که یادم بره بالاخره یروزی میاد که نباشم ... که نباشه ... که نباشیم

آدم وقتی درگیر این مساله میشه تازه می فهمه انقدر عمیقه این موضوع که ممکنه غرق شه ... شاید واسه اینه که همیشه ازش فرار می کنم ... که فکر میکنم این چیزا مال بقیست واسه ما پیش نمیاد ...

وقتی درگیر این موضوع میشی بیشتر میفهمی خدا فراتر از تصور بزرگه ... که قدرت بی نهایت خداست ... که چقدر احمقیم که فکر میکنیم کنترل زندگیمون دست خودمونه و سکان دار کشتی ماییم ...

تلنگر... تلنگر بزرگیه این روزا ...  چقدرخجالت میکشم از خدا که هی باید با مشکلات به من یادآوری کنه آدم باشم و خودم نمیتونم مثل بچه آدم ، درست رفتار کنم و ناشکر نباشم

که چقدر خجالت می کشم از ضعیف بودنم ... از بی اعتمادیم به خدا ... از دست و پا زدن های بی نتیجم ...

روزای سختیه ... روزایی که خیلی منتظرش بودم سخت شروع شد ...

کاش بتونم از ته دل بگم "خدایا راضیم به رضات " و ته دلم شرط و شروط برات نذارم ... ایمان واقعی کجاست؟ ... توکل بدون شرط و شروط چجوریه؟ 

انقدر ساکت شدم که حتی نمی تونم دعا کنم ... انقدر قاطی کردم توکل و توسل رو که جفتشو گذاشتم کنار و فقط ساکت نشستم بقیه دعا کنن ... شدم مات و مبهوت

خدایا چشم دوختم به دست بخشندت، بدون هیچ پلک زدنی ... قول میدم نذارم کار بجایی برسه که با سیلی زدن به خودم بیام ...

خدایا بازم با مهربونیت نوازشم کن که شدیدا نیاز به محبت بی حد و مرزت دارم ...

خدایا همه همه همه مریض هارو شفا بده



برگشتن روزگار سهل است ... یارب نظر تو برنگردد


امروز اومدم یچیز ازتون بخوام و برم

وبلاگ خون خفنی نیستم... جز چندتا از یارهای غار وبلاگم جای دیگه سرک نمیکشم ولی بین همین چندتا، 2 3 تاشون خیلی مخاطب دارن ... اونایی که از ته دل می نویسن، طوریکه محاله ممکنه دردی رو مطرح کنن و اشک من راه نیفته

حالا شما فکر کنید طرف میاد میگه آقا فلان مشکل رو دارم دعا کنید! یهو میبینی نیم میلیون آدم مثل خود من شب قدر واسش ضجه میزنن که خدایا اونو به خواستش برسون... چی بالاتر از این؟!

اینکه فقط چندتا دونه مخاطب دارم اصلا مساله ای نیست که همین چندتا واسم یک دنیا ارزش دارن ... ولی حالا وظیفتون سنگینه ... چون از شما چند تا میخوام برام خواهری و برادری کنید و از ته دلهای پاکتون از خدا بخواید حال خانوادم بخصوص پدرم خوب شه ... 

بغض داره گلومو میسوزونه ولی امیدم به خدای مهربون و دعاهای شماست

شک ندارم وقتی دستامونو بدیم به دست هم و یک دل از خدا بخوایم رومون رو زمین نمیندازه ... دستمو دراز کردم، ممنون میشم تنهام نذارید

ان شاالله با خبرهای خوب بر میگردم

یا علی