مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

غ م ب ا د


دوز افسردگی باید چقدر بالا باشه که شادترین آهنگ ها هم نتونه یک ثانیه غم رو از دل آدم برداره؟



شرکت / تیر 93

همینکه نفسش پشتم باشه کافیه

دیشب چقدر ماه عسل قشنگ بود... احسان و سولماز ...

عشق ... طعم ناب عشق ... خالصانه ... حس و طعمی که خوشبخته کسیکه حتی فقط یکبار تو زندگی بچشه

" سولماز با بغض میگه خجالت نمی کشی منو با ویلچر ببری بیرون بگی زنمه؟ احسان میگه چرا خجالت بکشم! میگم عشقمه "

این دیالوگ حال منو خوب کرد ...  

به نظر من اونی که بیماره ، اونیکه جسمی و روحی آسیب دیده ، اونیکه میدونه یروز ممکنه هرکی که کنارشه دیگه نباشه و تنها شه، و باز دوست داره باشه و زندگی کنه، اون خاصه .... به نظر من خود سولمازه که خاصه ... که با اون همه درد و رنجی که من تو وبلاگ "آیدا" خوندم و میدونم ضایعه نخاعی چقدر سختی به همراه داره، محکم وایساده و خواسته خوب شه! و شده! 

چقدر خوشحال بودم تونسته بود گردنشو صاف نگه داره ... چقدر خوشحال بودم تونست صورتشو بخارونه ... چقدر خوشحال بودم تونست دستشو ببره سمت شوهرش ... کاری که ما در روز هزار بار انجام میدیم و نمی فهمیم چقدر خاصه ! که چقدر آرزوی خیلی هاست... اینا رو به خودم میگم ...

چقدر خوشحالم که سولماز تو این راه تنها نبوده ... که میدونم چقدرررر سخته تنهایی ... 

بعد برنامه مامانم گفت : " ولی ... ولی ... ولی... تجربه ثابت کرده دوام نداره! پسره کم میاره میذاره میره ..."

ولی من باور ندارم ... من ایمان دارم همین 5 سال هم به یک عمر میرزه ... که مهم نیست بعدش چیه ... مهم اینه الان خوشبختن ... یا به قول سولماز : " فراتر از خوشبختی... " 

من این درد رو کشیدم ... من درد کشیدن عشق رو دیدم ... و چقدر خوب میفهمیدم احسان رو که میگه عشقمه! وایسادم و بازم وای میسم یعنی چی ... که چقدر سخته عشقت بگه آخ و تو نتونی واسش بمیری ... که بره اتاق عمل و تو مجبور شی پشت شیشه، در، رو سجاده بشینی و فقط اشک بریزی و توکل کنی ... دونه های تسبیحتو با التماس یکی یکی با ذکر به خدا رد کنی ... که مهم نیست چی میشه ، فقط اون درد نکشه ... فقط اون خوب شه ... به هر قیمت ... حتی نبودن من ...

من میفهمم وقتی میگه روزای اول خیلییی سخت بود بخاطر حال داغون و دردهای سولماز بوده نه خودش ...

من درک می کنم اینکه میگه فقط باشه ... پیشم باشه ... نفسش پشتم باشه یعنی چی ...



خدایا ...

تو که تنهایی ... توکه میدونی تنهایی چقدر سخته ... خدایا توکه میدونی تنهایی چطور آدمو از پا میندازه ... هیچ کس رو تنها نذار ... کنار خودت ، یار و یاور همه آدمها تو دنیارو کنارشون قرار بده که معجزه میکنه این دست ... این نگاه ... این لبخند


ماجراهای من و غزال

اولین بار که بهم گفت :"مثل خواهر دوست دارم"... تو دلم گفتم : مارال! یادته اون روز زیر سقف آسمون بهت گفتم سعیمو می کنم جای خالیتو کمتر حس کنه... بهت گفتم غزالتو بسپار بهم...بهت گفتم خواهرت خواهر خودمه؟!

 و وقتی اون حرف از دهنش درومد حس کردم دنیا برام آروم شد... حس کردم که فهمیده چقدر دوسش دارم ..فهمیده که بعضیا حضورشون کم بوده ولی وجودشون تو روح آدم ابدیه...فهمیده که دیگه فراتر از دوستیم! فهمیده که رفته یه گوشه دنج و قشنگ از قلبم...

صبح جمعه زنبیلمو زدم زیر بغلمو رفتیم پارک صبحونه... سر راهش نون گرفت و خوردیم و خندیدیم... رفتیم یجای دنج دراز کشیدیم و براش نمایش نامه خوندم... حرف زدیم، عکس گرفتیم، تاب بازی کردیم...به قول خودش بعد سالهااا...




جایی خوش میگذره که دل آدم خوش باشه ... با کسی باشه که دوسش داره!

فرقی نداره تو رستوران ایتالیایی باشه یا تو چمن یه پارک معمولی

مهم اینه اونیکه جلوت نشسته برات عزیز باشه

برات مهم باشه ...

برات دوست باشه!