مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

مُـــــح مَــــهات زنـــدگی مــــا

زندگی از بعد ما شدن می شود مجموعه ای از مح مه ها ... اینجا مجموعه ای از زندگی من است

من منم من یک منم...


بنا به در خواست جمع کثیری از دوستان ، بر خود فشارهای بسیار آوردیم و حاصل تمام دعا ها و خودزجری ها باران پنجشنبه بود که تهران را نجات داد.

باشد که تا 21 دسامبر خودنمایی های بیشتری نصیبمان گردد


هوا بس ناجوانمردانه زهر است

داشتم به تقویم نگاه میکردم که یهو یاد یچیزی افتادم..

اینکه امروز چهارشنبه 15 آذر 91/ 20 محرم 1434 و 5 دسامبر 2012 هست و تا 21 دسامبر چیزی نمونده... راستشو بخوای اوایل اصلا این روز برام مهم نبود ولی الانا یکم میترسم... 

بچه که بودیم از تاریکی یا هیولاهای شب ترس داشتیم ، وقتی بزرگتر شدیم گفتن دلیل این ترس عدم شناخت از اونهاست... ولی ترس من از این روز، با روز به روز بیشتر دونستن اضافه شد.

اکثر دینها به منجی آخر الزمان اعتقاد دارن فقط فرقشون تو اسم و یسری جزئیاته...  وحالا چرا 21 دسامبر انقدر مهم شده..

بر اساس پیشگویی اقوام مایا و نوستر آداموس آخرین روز دنیا است!

روز جمعه است و در اسلام امام زمان جمعه ظهور میکند

برابر با شب یلداست در زرتشت گفته شده که سوشیانت منجی انسانها در شب یلدا ظهور میکند

بر اساس نظریات علمی دانشمندان پایان مرحله پنجم زندگی زمین است!

بر اساس گفته های ناسا آغاز اختلالات خورشید برای زمین است..

حالا این وسط کلیپ حاج آقای معروفی میرسه دستت که پیاده روی اربعین حسینی راه انداخته و اعلام کرده با اتفاق های اخیر در دنیا پیدا کردن زمان ظهور کار سختی نیست...

بعد میای اتفاقای اخیر و شواهد بدست اومده رو کنار هم میذاری و میرسی به آلودگی هوای تهران!!! بعد یاد خودت میفتی که ماسک به صورتت زدی و از صورتت کلا 1 عینک معلومه با دوتا چشم پر اشک از آلودگی و همین و بس!

و یهو این میاد تو ذهنت که ما که قراره بمیریم خدا! دیگه انقدر غمناکش نکن که از آلودگی خفه شیم! چه کاریه خوب...! بزار لااقل 21 دسامبر رو ببینیم...

ولی جدی اگه یه جمعه از همین جمعه های نزدیک، امام زمان بیان یا جنگ جهانی سوم شروع شه یا یه اتفاقی که اصلا آمادگیشو نداری...چیکار میکنی؟

من هنوز خیلی کار دارم....

راستی 13 آذر گذشت و "لرزانکی برای آسمان تا شاید ببارد" به شمسی 1 ساله شد...

خداییش چه اسمی گذاشتم واسه وبلاگما... الان همه مردم تهران منتظر اقدامی از من هستن تا شاید ببارد 


همه از خداییم... و بسوی او بازگردانده می شویم

سارا زنگ زد به راضیه...

-چی شده؟ چرا گریه میکنی؟

طوری جیغ میزنه که منم میشنوم...

-راضیه...بابام مرد! 

.

.

.

و تمام تن من یخ میشه...


خدایا... می دونم خیلیا بابا ندارن،خیلیا مامان ندارن،خیلیا هردو رو ندارن... ولی ازت التماس می کنم، تورو به عظمتت قسم میدم اوناکه زندن واسه بچه هاشون زنده و سالم نگه دار و اونا که نیستن... برای بچه هاشون آرامش قلبی بیار و کسی که بتونه جای اونارو واسشون پر کنه سر راهشون قرار بده... چه همسر باشه، چه بچه باشه،چه یه دوست...

خدایا پدر مادر نعمتن و اگه بگیریشون صاحب اختیار نعمتت هستی ولی با خدایی بودنت جور در نمیاد اینکه بزاری همیشه یه حفره خالی تو دلشون بمونه... توکه دارا ترینی... 


سرم...سرم داره میترکه