-
نه هزار و نهصد و نود و نه در نوزده نه نود و !
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 10:24
امروز اولین چیزی بود که باهاش مواجه شدم عدد جالبیه درضمن، امروز 91/9/19 می باشد..! کاش 9شنبه هم داشتیم
-
هر چیزی حدی دارد.
شنبه 18 آذرماه سال 1391 14:04
هر چیزی حدی دارد و اندوه که از حد بگذرد سخاوتمندانه جایش را به بی اعتنایی می بخشد آنقدر که اهمیت از هرآنچه هست رنگ می بازد و دیگر هیچ چیز ارزشی ندارد. نه بودن، نه نبودن نه خواستن، نه داشتن نه تو، نه دیگری... ترسم از آن روز است... گرچه هرروز تمرین می کنم حدم را ارتقا دهم! و این معنی دوست داشتن من است...
-
دست یافتنی
شنبه 18 آذرماه سال 1391 13:51
سخت است آرزوی دست نیافتنی خیلی ها باشی اما برای کسی که نه آرزویش بودی نه دست نیافتنی، راحت دست یافتنی باشی ... افسوس که اغلب این چنین است!
-
دل هم می شکند...
شنبه 18 آذرماه سال 1391 13:32
گاهی خیلی اتفاقی چیزی می شکند و گاهی دلی... خیلی اتفاقی! دل وقتی شکست عذرخواهی کن خودت را بکش آتش بزن خفه کن! ... بی فایدست...! لااقل برای من...
-
من منم من یک منم...
شنبه 18 آذرماه سال 1391 10:16
بنا به در خواست جمع کثیری از دوستان ، بر خود فشارهای بسیار آوردیم و حاصل تمام دعا ها و خودزجری ها باران پنجشنبه بود که تهران را نجات داد. باشد که تا 21 دسامبر خودنمایی های بیشتری نصیبمان گردد
-
هوا بس ناجوانمردانه زهر است
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 11:02
داشتم به تقویم نگاه میکردم که یهو یاد یچیزی افتادم .. اینکه امروز چهارشنبه 15 آذر 91/ 20 محرم 1434 و 5 دسامبر 2012 هست و تا 21 دسامبر چیزی نمونده... راستشو بخوای اوایل اصلا این روز برام مهم نبود ولی الانا یکم میترسم ... بچه که بودیم از تاریکی یا هیولاهای شب ترس داشتیم ، وقتی بزرگتر شدیم گفتن دلیل این ترس عدم شناخت از...
-
همه از خداییم... و بسوی او بازگردانده می شویم
شنبه 11 آذرماه سال 1391 10:10
سارا زنگ زد به راضیه... -چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ طوری جیغ میزنه که منم میشنوم... -راضیه...بابام مرد! . . . و تمام تن من یخ میشه... خدایا... می دونم خیلیا بابا ندارن،خیلیا مامان ندارن،خیلیا هردو رو ندارن... ولی ازت التماس می کنم، تورو به عظمتت قسم میدم اوناکه زندن واسه بچه هاشون زنده و سالم نگه دار و اونا که نیستن......
-
منم که غمباد گرفتم...
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 13:46
-
از تاسوعا تا تاسوعا
شنبه 4 آذرماه سال 1391 18:40
1سال از بودن من تواینجا گذشت..البته به قمری... پارسال این موقع نشسته بودم رو تخت، کتاب شبکه کنارم و داشتم واسه ارشد می خوندم.. یعنی واسه ارشد نمی خوندم،می خوندم که به خودم ثابت کنم زندگی هنوز ادامه داره و باید تلاش کنم... و تمام دلم پیش هیئت هایی بود که عزادار بودن و دلم گرفته بود ازینکه هیئتی که واسه من شده بود همه...
-
پر بغضم...
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 16:18
پر بغضم... و اینبار ، بار بغض سنگین تر از توان چشمامه... خستم از خودم، خستم از دستام، خستم از خستگی چشام... خستم از صبر، خستم از تحمل، خستم از خستگی انتظار... خستم از سکوت، خستم از خفه بودن، خستم از اینهمه خستگی... من خستم... بخدا و با آمدن پاییز غم های من هزاران برابر می شود...
-
من و خدا و دریا
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 08:25
واییییییییی که امروز اینجا چه هواییه!!!! وقتی با سرماخوردگی و پررویی تمام رفتم پارک قدم بزنم انقدر مه بود و هوا عااالی ! که دلم می خواست جیغ بزنم! دلم خیلی واسه بابل تنگ شده.. زمستونا وقتی 8 صبح کلاس داشتم دقیقا همین حس بهم دست میداد... و البته چرا راه دور... هفته پیش که رفتیم شمال دوباره همین حس رو تجربه کردم... روز...
-
" "
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 12:21
گاهی لال بودن بهتر از زبون دار بودنه ... البته به شرطی که اختیاری باشه! منو شرایط لال کرده... " لال و فاقد هرگونه اختیار "
-
گاهی فقط میشه نگاه کرد ...
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 12:29
امروز اینجا بارون اومد اما من هیچ لذتی نبردم... صبح 6 بیدار شدم و 6:10 اتوبوس میرفت... مامان هم خواب موند...فقط لباس پوشیدمو زدم بیرون. کل کوچه رو زیر بارون دویدم یهو دیدم جلو پام یه چیزیه.. از روش پریدم برگشتم دیدم یه گربه له شدست...فقط نگاش کردم... دوباره دویدم تا رسیدم به ایستگاه، اتوبوس رفت...فقط نگاش کردم... زیر...
-
دیده ها و ندیده ها
شنبه 22 مهرماه سال 1391 14:25
من امروز مردی رو دیدم که پاشو 180 درجه وا کرده بود و همین طور نشسته بود به افق نگاه عالمانه میکرد! من امروز خانمی رو دیدم که با یونیفرم هواپیمایی و کفش پاشنه بلند طوری میدویید و ورزش میکرد که دهن منو از تعجب باز کرد! من امروز خانمی رو دیدم که طوری روسریشو پشت گردنش گره زده بود و خوش خوشان میدویید که یه لحظه نیشم باز...
-
دشت اول...
سهشنبه 18 مهرماه سال 1391 11:23
از بچگی یکی از تفریحات مورد علاقم ماشین سواری بود. اون زمان دوست داشتم صدای ضبط رو بلند بلند کنم ، بندازیم تو اتوبان همت که ته نداره و ساعت دوازده شب با سرعت گاز بدیم. شیشه رو بدم پایین و هرچند دقیقه یبار سرمو بیارم پایین سمت پاهام که بتونم نفس نکشیدن بخاطر بادی که می خورد تو صورتمو جبران کنم. الانم که بزرگ شدم دوست...
-
من و چیزای جدید
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 16:54
من وارد دوره جدیدی از زندگیم شدم... الان چون بیشتر درد داره تا خوشی نمی نویسم..هروقت به تعادل رسید شرایط برمیگردم با کلیییی حرف :) راستی... آمار سایت به طرز عجیبی بالا میره..کسایی که میان و میرن یه اعلام حضوری بکنن تا من تو لیست خوشحالیم براشون حاضری بزنم. دریغ نکنید
-
سفری برای شروع دوباره
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1391 01:23
من برگشتم... از جایی که رفتنش برام جون دوباره گرفتن بود و برگشتش برام جون دادن ... از جاییکه وقتی به خودم میومدم میدیدم دارم هی نفس عمییییق میکشم که حال و هواش بره توی وجودم. از جاییکه انقدر همه چی سبک و زلال بود که دلم میخواست توش غرق شم. از جاییکه 4 سال دوران دانشجوییم یه ور و این 3 روز یه ور... از حرم امام رضا...
-
18 + 4
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 18:28
چهار سال پیش... 30 شهریور 87 داشتم وسایلمو جمع میکردم برم بابل... ترم اول... استاد محبوب: مهندس هاشمیان ،دوست:هدی،مینا ، مکان :خوابگاه سه سال پیش... 30 شهریور 88 داشتم وسایلمو جمع میکردم برم بابل...ترم سوم... استاد محبوب: - ، دوست:هدی،نسرین،مارال ، مکان : خونه خانم شکری دو سال پیش... 30 شهریور 89 داشتم وسایلمو جمع...
-
بوی عطر آشنا از ناآشنا
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1391 01:50
امان از بوی عطری آشنا از ناآشنا که نبودت را بی رحمانه به رخم می کشد.. گاهی آرزو میکنم کاش جدایی هم خجالت سرش میشد! آن وقت برای ما چه عرق ها که از شرم نمی ریخت. من که آدم نشدم لااقل کاش خدا بعضی چیزها را خلق نمی کرد...
-
خاله و خواهرزاده
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 12:26
واسه خیلیا تو این دنیا میمیرم از جمله امید، آوا و یسنا... سه تا کوچولوی پاک و دوست داشتنی که الان به ترتیب 4 ساله، 3 ساله و 5 ماهن... توی بغلم جا میشن! بدون خجالت انقدرررررر بوسشون میکنم که میخندن میگن خاله! بسه! یا یسنا که نمی تونه حرف بزنه خودشو شل میکنه که یعنی به کارت ادامه بده خاله!دارم لذت میبرم.. وقتی گریه...
-
بازی در نقش شطرنج باز
جمعه 27 مردادماه سال 1391 17:33
زندگی به طرزعجیبی برام غریب شده و من بیشتر از همیشه احساس غربت میکنم ... حسم به زندگی بازی توی فیلمیه که نقش آدمی رو بازی میکنی که توی کافی شاپ نشسته و میخواد در حین خوردن قهوه تلخ! شطرنج بازی کنه...همیشه خواستم مهره سفید مال من باشه ولی... یک دنیا ولی روی دلم سنگینی میکنه سکانس اول: خودت و کسی که دوسش داری روبروی هم...
-
بیشتر وقتا درگیر گاهی وقتام!
شنبه 21 مردادماه سال 1391 00:44
گاهی وقتا پر میشم از سوال و گاهی وقتا خالی میشم از پر بودن... گاهی وقتا انقدر متعجب میشم از اطرافم که چشام تا حد ممکن باز میشه و پلک نمیزنم و گاهی وقتا انقدر کسالت بار میشه اطرافم که داوطلبانه چشامو میبندم به امید دیدن یه خواب هیجان انگیز... می خوام بگم گاهی وقتا انقدر تو زندگیم تضاد میبینم که می خوام شاخ در بیارم......
-
خرابکاریهای من
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 15:12
امروز می خوام یکم از سوتی های زندگیم بگم... از ترس اینکه یروز یادم بره باید ثبتش کنم.. البته به شرط اینکه یروز آدرس این وبلاگ یادم نره !!!! اولین باری که می خواستم کوکو سبزی درست کنم! یادم نیست چند ساله بودم ولی قضیه حداکثر مال 5-6 سال پیشه... همه اعضای خانواده رو دعوت کردم به اینکه قراره شام امشب دست پخت من...
-
مهسا سنتوری
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 15:23
امروز رفتم سراغ سنتور قدیمی... دلم شدید هوای زدنشو کرده و اونم شدید از کوک خارجه... کم نیوردم.. خوبیه تنها بودن همینه، که اگه دلت خواست حتی با ساز بدون کوک بزنی کسی نیست که سردرد بگیره یا بگه فلان آهنگ و بزن یا بگه دستت سرد شده یا بگه چرا ول کردی یا بگه... اسلام با زدن ساز موافق نیست!!!! کلی آهنگایی که باهاشون عشق می...
-
توکل .. توکل.. توکل
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 20:18
امروز سر کلاس تماما بحث بود و بحث... و من فقط گوش بودمو گوش... از کوروش کبیر و ویس و رامین و شاهنامه فردوسی و ایرج میرزا و شعر حجابش بگییییر تا سخن پربار آقایی (...) که گفتن عکس مرغ باعث تحریک میشه، چاپ نکنید...! از فرهنگی که داشتیم و فقر الانمون از داشته هامون که الان شده نداشته ها سرم درد میکنه.. از چند شب پیش که...
-
دل من قصری شده برای دلتنگی هایم...
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 12:16
دلتنگی جان سوزی قلبم را احاطه کرده و قصد سفر ندارد چراکه این قلب آنقدر از مهر او بزرگ شده، که دلتنگی جایی بهتر از آن پیدا نمی کند... دل من قصری شده برای دلتنگی هایم... که همیشه با من است در اتوبوس، در تاکسی، در عروسی، در عزا، در نقاشی ها، در طرح های نا خواسته و خواسته در روزهای تقویم، در عروسک ها، در کتاب ها، در فکرم،...
-
همنوایی شبانه ارکستر چوبها
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1391 12:36
بعد از "کافه پیانو" ی فرهاد جعفری ، "همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها " ی رضا قاسمی یه حال دیگه بهم داد... اولش خیلی نا مفهوم بود ولی الان عاشقشم... انگار نویسنده مست بوده موقع نوشتن یا مثلا توی یجور خلا و افکار مبهم گیر کرده بوده ولی قلم دستش بوده... انگار سر این کتاب هم مرده هم زنده شده، هم بهم ریخته...
-
پریشانم ! پری شانم ! پری ...
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 13:31
چرا وقتی میدونم چشم های زیادی دارن نگام میکنن تا از زنده بودنم لذت ببرن و رشد کردن و بزرگ شدنمو ببینن ، خودم هیچ لذتی از بودنم نمیبرم و فقط دو چشمی رو میبینم که داره اشک میریزه... چرا خودم تو آیینه واسه خودم غریبه شدم؟ چرا یادم نمیاد 10 سال پیش خودمو تو آیینه چطور میدیدم؟ این دو تا چشم چرا منو اینجوری نگاه میکنه؟ اصلا...
-
لطفا دستمو ول نکن ...
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 19:26
امروز وقتی داشتم یسنا رو می خوابوندم اتفاقای جالبی افتاد... وقتی گذاشتمش رو پام چون خیلی دست و پا میزنه مجبور شدم دستشو بگیرم که با تکوناش بیدار نشه... فکر کردم خوابیده دیگه ، واسه همین دستمو برداشتم ولی یهو دستاش رفت هوا و خورد به چشمشو بیدار شد... دوباره پامو تکون دادمو پیش پیش لا لا خوندم که با دستای بسته بخوابه و...
-
یک سال و دو ماه و هجده روز
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1391 11:49
اگه خدا بیاد خیلی رک و صمیمی بهت بگه چشاتو ببند و بخواه یکی رو که خیلی دوست داری همین الان بیارم جلوت کی رو آرزو میکنی؟ چند نفرمون کسی رو میخوایم که هنوزم هست... ؟ اگه خدا بیاد خیلی رک و صمیمی بهت بگه چشاتو ببند و یجایی رو تصور کن که دوست داری توش باشی کجا رو آرزو میکنی؟ چند نفرمون جایی رو تصور میکنیم که توش هستیم؟...